آيا از پير شدن بايد ترسيد؟

کد مطلب: 1446  |  تاريخ: یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۲  |  ساعت: ۱۴:۳۸


آيا از پير شدن بايد ترسيد؟

 زماني در زندگي احساس پيري به سراغمان مي‌آيد كه خاطرات، ديگر مانند پل‌هاي ارتباطي راهمان را هموار نكنند بلكه صخره‌هايي سخت شوند و راه پيشرفتمان را در سفر زندگي سد كنند.

آيا از پيري مي‌ترسي؟ همهٔ كساني كه مرگ را در دوران پيري مي‌بينند لاجرم به آن پاي مي‌گذارند كساني هستند كه تا آخرين نفس پيري را به سخره مي‌گيرند و باور نمي‌كنند و البته عده اي هم هستند كه در سن ۴۰ سالگي تسليم مي‌شوند. آيا به راستي بدن انسان با افزايش سن ضعيف‌تر و شكننده تر مي‌شود؟ البته آن چه در اطرافمان مي‌بينيم مؤيد اين مطلب است. فرض كنيم مي‌توانيم سن انسان را از اين معادله حذف كنيم. با اين كار پيري مفهومي ديگر به خود مي‌گيرد. برخي از افراد در طول عمرشان ناملايمات و شكنجه‌ها و صدمات جسمي و روحي زيادي را تحمل مي‌كنند فقط به اين خاطر كه وقتي پير شدند تنها نباشند! تصور تنهايي در زمان پيري براي عده اي از مردم كابوس است. كي پيري سر مي‌رسد؟

وقتي بيشتر در خاطراتمان زندگي مي‌كنيم تا در آرزوهايمان يعني پير شده‌ايم. وقتي تمام آن چه داريم كارهايي است كه در گذشته انجام داده‌ايم، وقتي از اين صحبت مي‌كنيم كه ۱۰ سال پيش چه كارهايي مي‌كرده ايم و چقدر باورنكردني بوده‌ايم … وقتي در زمان حال سير نمي‌كنيم، وقتي نگاهي به آينده نداريم، وقتي در گذشته زندگي مي‌كنيم يعني پير و فرتوت شده‌ايم.

رسيدن به دوران پيري براي همه اجتناب ناپذير است. وقتي چيزي اجتناب ناپذير است يعني در قبال آن دو انتخاب داري:

1- آن را با لذت و سپاس بپذيري

 يا

۲- با اشك و التماس آن را انكار كني

روزهاي پيري مانند عصر پنج شنبه در محل كار است. ساكت و آرام قبل از روز تعطيل! و اما مرگ چيست؟ مرگ همان تعطيلي‌اي است كه در انتظارش هستيم. اگر به روح و حلول دوبارهٔ آن معتقد باشي زندگي‌اي دوباره در انتظار توست. اگر به بهشت و جهنم واقف هستي چه كسي مي‌داند شايد زندگي رؤياهايت را در آن جا مي‌بيني.

روزي كشيشي به مراسم ختم مردي ثروتمند رفت. متوفي انسان بي ديني بود كه نه به خدا و نه به بهشت و جهنم اعتقادي نداشت. مراسم با شكوهي بود. تابوت از ساج بود و روكشش از ساتن و كفنش از ابريشم اعلا! كشيش با خودش انديشيد: مايهٔ شرمساري است! همه چيز آماده است همه حاضرند اما جايي براي رفتن ندارند!

اگر از من مشورت بخواهيد من با همهٔ باورهاي شما موافقم. هر آن چه به شما قدرت دروني و آرامش مي‌دهد را برگزينيد. به هر حال همهٔ آن‌ها در حد نظريه‌هايي هستند كه برخي از ديگري متقاعدكننده‌ترند. هيچ كدام از آن‌ها نمي‌توانند نمايندهٔ حقيقت در برابر شما باشند. اما مي‌توانند گزينشي منطقي و راه و رسمي براي زندگي در برابرتان قرار دهند.

كيفيت نفس‌هاي شما و اساس و اصول زندگي‌تان تا دم آخر تغييري نخواهد كرد. پس مانند هميشه از همهٔ فصول زندگي لذت ببريد. آن چه ديگران در مورد شما فكر مي‌كنند به خودشان مربوط است. هركسي بهتر و بيشتر از بقيه خودش را مي‌شناسد. جهان اطراف و اجتماع مي‌كوشند تا تو فكر كني پير شده اي! والدين، بزرگ‌ترها، معلم‌ها و … مكرراً تكرار مي‌كنند بزرگ شو! يا تو ديگر بزرگ شده اي! البته اين كار را عمداً انجام نمي‌دهند بلكه كاري بهتر از آن بلد نيستند. لج نكن! فقط ياد بگير چگونه صداي نداهاي درونيت را بلندتر كني تا بهتر راهنماييت كنند و كمك كنند تا تصميم گيري كني.

روزي ملا نصرالدين در سن ۹۰ سالگي تصميم به ازدواج با دختري ۱۸ ساله گرفت! فرزندان، نوه‌ها و نتيجه‌هايش همه وحشت زده بودند. پسرش به او گفت: چه مي‌كني پدر؟ فاطمه تنها ۱۸ سال دارد!

ملا گفت: خوب چه اشكالي دارد؟ مادر شما هم وقتي ازدواج كرديم ۱۸ ساله بود.

پسر گفت: مثل اينكه متوجه منظورم نمي‌شوي! بگذار رك بگويم: هر كس در اين سن ازدواج كند در شب زفاف مي‌ميرد! اين يك هشدار بود!

ملا گفت: اي پسر چرا مثل مادرت شلوغ مي‌كني! چرا اين قدر مضطربي؟ نگران نباش خوب اگر فاطمه مرد با شخصي ديگر ازدواج مي‌كنم!!!

نمي‌گويم با عقل و منطق مبارزه كن و حقيقت را نپذير اما اجازه نده اطرافيان نظرشان را به تو تحميل كنند و بتوانند ديد تو را نسبت به خودت تغيير دهند. نه معلم‌ها، نه وعاظ، نه هيچ ديني، نه مدير و نه همسرت…

قوانين موجود، ايمانت و نيز كساني كه در اطرافت زندگي مي‌كنند چارچوبي براي زندگي‌ات ايجاد مي‌كنند اما بدان كه وضع قوانين داخلي آن حق توست. وقتي خاطرات دور سدي در برابر جريان امروز زندگي‌ات مي‌سازند مسئوليت زندگي و حالت را بر عهده بگير و زندگي را آغاز كن!

با مهرباني به خودت و ديگران از هر لحظهٔ زندگي‌ات بيشترين استفاده را ببر! كودكي براي هميشه ادامه نمي‌يابد! جواني نيز ابدي نيست و لاجرم سالخوردگي نيز به پايان مي‌رسد! هيچ چيز ارزش آن را ندارد كه بچسبي و رهايش نكني. اين‌ها همه فصل‌هاي گذرا هستند.

زندگي كن! عشق بورز، بخند، تا زماني كه داري ببخش! آنچنان كه گويي در دام عشق آنكه در آينه مي‌نگريش گرفتار آمده اي و آنچنان كه گويي ذره اي بر وجدانت سنگيني نمي‌كند آن زمان كه سر بر بالين مي‌نهي!

آنچه را سال‌ها در پي‌اش بودم به گوشه اي خواهم افكند.

بگذار بگذرد آنچه را بي خودانه دنبال مي‌كردم.

بگذار بازگردم.

به آنچه از نظر دور داشتم.

و كودكانه به گوشه اي انداختم.

تا آن زمان كه صاحبش گردم و صميمانه از آن خود سازمش.

رابيندرانات تاگور (شاعر و فيلسوف هندي)

خودت باش، خودت را عاشقانه در آغوش بكش، خودت را بشناس، و بدان عاقبت، خود خودت را در وراي سن و سال خواهي يافت.

منبع : دگرش


http://news.sgpco.com/content/news/1446/آيا از پير شدن بايد ترسيد؟

چاپ خبر