بغضی نهان دارم به اعماق گلویم
باید که از آوار غم بر دل بگویم
چادر سیاهِ شب خبر از گریه می داد
آرامشش شد لحظه ای ، فریاد فریاد
لبخندِشان شد لحظه ای ، آهِ دمادم
جشن تولد شد به آنی ، درد و ماتم
انبوه ِ آواری شده بر جانِ مردم
سیلابِ خون می بارد از چشمانِ مردم
دیدم که پیری طفلِ خود بر خاک می داد
یک مادری از غم گریبان چاک می داد
دیدم که طفلی از یتیمی گریه می کرد
آوای او دائم خدایا داد از این درد
از لرزه ی میهن شده لرزان دل ما
یک گوشه ای از دردشان شد حاصلِ ما
ای هموطن انسانیت اینک ملاک است
انفاقِ تو آرامشت در بینِ خاک است
ای هموطن از بهر همدردی به پاخیز
یک ذره ای کم کن از آن غمهای لبریز
ناصر کسمایی نجف آبادی
۲۳ آبانماه۹۶