گذر کرد و آذر به آخِر رسید
بلندا شبی در جهان شد پدید
شبی سرد و تاریک و ظاهر پلید
به باطن ولی روشن و بَس سپید
بلندای شب تا که شد جلوه گر
همه شور و شادی شود سر به سر
در این شب حکایت شنیدن خوش است
دلِ دیوِ غم را بباید شکست
به گرمایِ کرسی سپارند تن
ز بیدادِ سرما همه مرد و زن
ز حافظ چه گویم که نَقلِ دل است
به دریای غم بودنش ساحل است
در این شب تَفَاُل بر آن می زنیم
به فالش چراغی به جان می زنیم
صدای سماور به جوش و خروش
بگوید به قُل قُل از آن آبِ جوش
گذشتن زِ چائی در این شب خطاست
بنوش آن ، که دافع به درد و بلاست
زِ دورِ همی ها ز دانِ انار
از این شب بماند همی یادگار
بر آن نام یلدا به نیکو زدند
شکوه و بلندیِ چون کوه زدند
شنیدم ز بابا کلامی جدید
که یلدا شَبان بوده برفی سپید
دگر برفِ یلدا چو افسانه شد
به اذهانِ ما سرد و بیگانه شد
بر آن رفتگانِ اسیرِ تُراب
بخوان فاتحه ، تا بگیرند ثواب
ناصر کسمائی نجف آبادی